پیش نوشت: تقویمم را نگاه می کنم به حدود دو ماه پیش بر می گردم در همین تاریخ ها، با خودکار قرمز یک روز قبل از سفر چنین نوشته ام:
/دیگر دلی در این سینه نمانده ... هر
کس به قدر خودش تکه ای از آن را برداشت و برد و اگر 20 میلیون تکه هم حساب
کنی بشود ،الان دیگر چیزی از آن باقی نمانده .
مثل حبابی که عنقریب ترکیدن است دارم در هوا
با نسیم حیات "حسین" معلق پرواز می کنم ... تنها امیدم رسیدن به دست "او"
است .قلب تمام تپشش را گذاشته تا به دریا برسد.چند روز دیگر زنده بمان قلب! ... امید من تنها رسیدن به دریاست . این ماهی راهی برای نفس دیگر ندارد ... اللهم الرزقنا زیارة الحسین فی الاربعین/
حالا به تمام این دو ماه گذشته نگاه می کنم...
به این که من به آرزویم رسیدم ،به اینکه ارباب بار دیگر لطفش را در حق یک
ریزه خوار درگاهش تمام کرد اما اینکه این ذره تا چه اندازه توانست خودش را
در حد این لطف صیقل دهد، جز نگاهی سر به زیر چیزی برای ارائه نمی ماند...
بعد از قدم برداشتن در راه خورشید و دیدن بهشت
رنگ دنیا و تپیدن این قلب طور دیگری شده است . رسالت این ذره هم ... لطف و
نگاه ارباب هم چنان بر زندگی مان جاری است ... همه ی اتفاقات این مدت را
جز نگاه او و اکسیر وجودش در چیز دیگری نمی توان جست ... فقط کاش...کاش
بتوان حق توجه بی کران "او" را هر چند ناچیز ادا کرد ...
کهکشان راه حسینی/سیاره علی (ع) تا خورشید
همه آن چیزی که انتظارش را می کشیدیم آغاز شده بود . حالا داشتیم در
راهی قدم بر می داشتیم که شیرینی مدامش را اگر حلاوت تنفس در انتهای مسیر
نبود ،دوست داشتیم بیشتر مزمزه کنیم ،آرام تر قدم برداریم و بیشتر در راه
ستاره ها را رصد کنیم . اما حیف که زمان مجال نمی داد و باید هر چه زودتر
خود را به میعادگاه ستاره ها می رساندیم .مبدأ ها متفاوت بود و مقصد ها همه
یکی! و فکر کن که چه انرژی بی نظیری می شد ریختن میلیون ها شاخه و شعبه ی
یک رود به یک مرکز،فرود میلیون ستاره ی دنباله دار به یک منبع نور،تجمع
هزار هزار نسیم در یک منطقه و جوشش میلیون میلیون قلب تپنده از یک عشق در
یک مکان ! نیازی به فکر هم نداشت. تنها نگاه به آن جمعیت یک سیل خروشان ،یک
انفجار بزرگ یک طوفان حیات بخش و یک غوغای بی نظیر عاشقانه را نوید می داد
. و همه این ها شوق و انگیزه ی وصالم را به مقصد هر آن بیشتر می کرد و حسی
در دلم می انداخت که با هیچ راهی و هیچ مسیری در دنیا و گمانم حتی در
عالم بالا قابل قیاس نبود .
زمان ما برای رسیدن به کربلا اندک بود و همانطور که پیش تر گفتم مجبور
بودیم بخشی از مسیر را سواره طی کنیم . مسیرمان را از ادامه ی قبرستان وادی
السلام آغاز کردیم و از کوچه هایی گذشتیم که خانه های مردم در مسیر «طریق
الحسین» بود. همین برای تصور آن فضا کافی است وقتی زن و بچه ،پیر و جوان
همه از خانه شان بیرون آمده بودند و کنار مسیر نشسته بودند و در خانه
هایشان باز بود و هر یک به نحوی زوار حسینی را اکرام می کردند . مسیر مدام
کاروان عمه ی سادات را برایم تداعی می کرد . این همه مهربانی و شور و شوق
در مقابل آن همه ظلم و دشمنی ... به واقع تنها یک خون می توانست این همه
شکل دل ها را عوض کند .
ظهر بود و آفتاب سرسختانه می درخشید . توی مسیر هر چه گیرمان می آمد به
عنوان ناهار می خوردیم . همه چیز فراوان بود . کودکان با نگاه مهربانشان
دنبالت می کردند و دست های سقا گونه شان را با لیوان های آب به سمتت دراز
می کردند . هر چقدر هم که تشنه نبودی باز دلت نمی آمد دستشان را رد کنی .
آب های نطلبیده آنجا حسابی مراد بود . هنوز به مسیر اصلی نرسیده بودیم ولی
رمق مان زیر آفتاب تمام شده بود. توی همان کوچه ها با امکانات ضعیفی که می
دیدم به جایی رسیدیم که برایمان حکم استراحتگاه بهشتی را داشت . دو تا
صندلی ماساژور که در تهران عموما متمولین در خانه شان دارند گذاشته بودند
و زوار را حسابی سر حال می آوردند . یکی از آنها هم گذاشته بودند داخل یک
چادر کوچک برای خانم ها . امین (برادرم) با دیدن این صحنه از خود بی خود شد
و سریع رفت روی یکی شان نشست . انقدر حس آرامش می داد که همه تا رویش می
رفتند چشم شان بسته می شد . خودم هم امتحانش کردم خدایی تا رگ و ریشه و
سلول هایت را ماساژ می داد . بعد از یک تجدید قوا حسابی راه را ادامه دادیم
تا اوایل مسیر اصلی پیاده روی . امین حسابی خسته شده بود چون از ابتدای
روز کلی برای پیدا کردن سیم کارت دوندگی کرده بود و نای پیاده روی نداشت .
پایش هم تاول زده بود . هر چه من قبراق و با ذوق می خواستم خودم را به سیل
بسپارم او عقب تر از من بود و مدام هشدار می داد که تند نروم و حواسم به
اوضاع پایش باشد . دوستش هم که همان اول مسیر در آن کوچه هایی که چیزی به
عنوان آسفالت نداشت و پر از سنگ و کلوخ بود پا برهنه شده بود و حالا که
تازه رسیده بودیم اول مسیرداشت لنگ می زد !این شد که از همان عمود 7و 8 تا
حدودن 67 را مجبور شدیم با سه چرخه های موتوری شان طی کنیم .
نزدیک غروب بود و بعد از پیاده شدن در موکبی برا اقامه نماز سر کردیم .
برنامه ی موکب ها این بود که بعد از نماز غذایشان آماده بود . بعد از شام
دوباره به پیاده روی ادامه دادیم تا حدود ساعت 10 شب . من باز هم توان
ادامه داشتم و دوست داشتم حالا که هوا مساعد تر شده ادامه بدهم اما باز هم
به خاطر اوضاع برادر و دوستش مجبور بودیم توقف کنیم تا جانی برای ادامه راه
بدست بیاوریم .
صبح فردا ،پنج شنبه ،بعد از نماز صبح از موکب زدم بیرون .بوی عطر نیمروی
اعلا همه ی فضای اطراف موکب را پر کرده بود . تاامین آماده شود خودم رفتم
پی صبحانه ، روبروی موکب با روغن حیوانی داشتند تند تند نیمرو درست می
کردند طوری که عطرش هوش از سر همه می برد .بعد از خوردن صبحانه به پیاده
روی ادامه دادیم .برد را آنها کرده بودند که سحر به دل جاده زده بودند .
چقدر دوست داشتم همان ساعت 3 وقتی از سوصدای بلند عرب ها در موکب از خواب
بیدار شدم راه می افتادم اما چه می شد کرد که باید تابع برادر بود.نیت مان
این بود امشب هر طور شده خودمان را به کربلا برسانیم . شب زیارتی ابا عبد
الله و حیف بود در کربلا نباشی ... این تصمیمات مارا بر آن داشت که به هر
طریقی شده خودمان را در مسیر جلو بیندازیم . از مسیر پیاده رو ها خارج شدیم
و کنار جاده سواره منتظر ماشین ،سه چرخه ،کامیون و هر چیزی بودیم که ما را
تا نزدیکی کربلا برساند .
در این راه قسمتی را دوباره با سه چرخه ،قسمتی را با کامیون سربسته و
بخش اصلی و طولانی راه را که عمود های آخر بود و حجم جمعیت بیشتر شده بود
با کامیون های سرباز که به شکل رایگان برای حمل زائر گذاشته بودند طی کردیم
.سوار شدن در کامیون و ماجرای سفر چند ساعته ی ما با آن خودش قصه ای
جداگانه می طلبد .
زمان حوالی غروب . ما از کامیون پیاده شدیم. اولین چیزی که نگاه می کنم
شماره عمود هاست . 1280. ته دلم خوشحالم هم ازاینکه به کربلا نزدیک شدم هم
اینکه هنوز کلی راه مانده تا با پاهایم طی کنم .بعد از خواندن نماز راه را
ادامه می دهیم ،توقف هایمان بیشتر شده ،حالا دیگر من هم زود به زود خسته می
شوم . سنگینی کوله بیشتر دارد شانه هایم را اذیت می کند . مدام تصویر
مستند های اربعین توی ذهنم می گذرد . حس دیدن حرم در شب،اینکه از کجا وارد
حرم می شویم و اولین تصویری که می بینیم در چه موقعیتی است ذهنم را مشغول
کرده . چای ها و فلافل های مسیر خستگی را از تنمان به در می کند . به
نزدیکی پلی می رسیم که اگر طی کنیم دیگر به حوالی حرم حضرت عباس می رسیم .
امین دیگر بریده پایش حسابی قفل کرده ،دوستش هم پایش اوضاع درستی ندارد .
همان حوالی پل برای استراحت می نشینیم .اینجا دیگر کربلا است ،حال و هوای
عابران دیدنی است . همه دارند خودشان را به زور می کشند ... با گریه ... با
ناله ... با روضه ...با پاهای تاول زده ...
دوستش شروع می کند به
خواندن زیارت عاشورا... شب جمعه... ما... کربلا... باورم نمی شود... اولین
سلام نزدیکم را بعد سال ها دوری در همان جا می دهم و به شوق دیدن حرم
آخرین قدم ها را بر می داریم...
هلا بیکم یا زواری هلابیکم ...
پی نوشت:عکس های سفر به زودی الصاق می شود .
این عشق هم چنان ادامه دارد ...